نویسنده: س.م
کشیش پیش چه کسی اعتراف می کند؟ چرا باید از گناهانم با انسانی دیگر صحبت کنم؟ او چه برتری نسبت به من دارد؟ چرا نمی توانم بدون واسطه از خداوند طلب بخشش کنم؟ چرا همه انسانها گناهکار به دنیا آمده اند و باید بار گناه حضرت آدم را به دوش بکشند؟ چرا یکشنبه روز تعطیلی خداست و چرا ما در این روز به کلیسا می رویم؟ چرا ما باید مسیح و خدا را باهم بپرستیم؟ مگر عیسی مسیح بنده خدا نبود؟ هزاران چرا در سرم می چرخید. هرچه بیشتر کتاب مقدس را می خواندم شبهاتم بیشتر میشد. سوالاتم را در اینترنت جستجو می کردم که به مطلبی در مورد صلاح الدین پییر برخوردم که از کشیشی که نمیتوانست جواب شبهاتش را بدهد شنیده بود: “انجیل کتابی منحرف است و دلیل ما برای تبلیغ آن، نابود کردن و از بین بردن دین اسلام است.” اولین بار بود اعتراف یک کشیش را می خواندم. دوباره انبوهی از سوالات بی جواب به ذهنم هجوم آوردند. برای اینکه زنگ تفریحی به خودم بدهم، کتاب دیوان شرقی و غربی گوته را به صورت اتفاقی باز کردم:
“ جنون است این که
هرکس عقیده خویش را بستاید
اگر اسلام به معنای تسلیم شدن برای خدا باشد
همۀ ما در اسلام به دنیا میآییم و
در اسلام میمیریم…”
فهمیدم وقت استراحت نیست. کامپیوترم را روشن کردم و در اینترنت کلمه گوته و اسلام را جستجو کردم و به شعر نغمه محمد رسیدم. بنظرم رسید این نمیتواند اتفاقی باشد. حس کردم وقت رهایی از سردرگمی رسیده است. در مورد مسیح در اسلام تحقیق کردم و به مطلبی رسیدم که در مورد بحث دینی مسیحیان نجران و پیامبر مسلمانان بود. هرچه بیشتر می خواندم امیدوارتر میشدم که محمد بتواند به همه سوالاتم پاسخ دهد. به کتابفروشیهای مختلفی سر زدم تا بالاخره ترجمه آلمانی قرآن را پیدا کردم و با اشتیاق مشغول خواندن شدم. اول تمام آیاتی که در مورد حضرت عیسی بود خواندم. و در نهایت با خواندن سوره صف تصمیم گرفتم مسلمان شوم. مدتها گذشت و من مخفیانه نماز میخواندم تا اینکه در ماه رمضان وقتی چند روز پشت سر هم، برای خوردن ناهار حاضر نشدم خانواده ام به من مشکوک شدند. چند روز بعد که از تنها مسجد شهرمان بیرون آمدم با پدرم رو به رو شدم که خیلی عصبانی به نظر می رسید. او مرا به زور به کلیسا برد تا اعتراف کنم که گمراه شدم و می خواهم وارد گروه های تروریستی شوم. کنار کشیش نشستم و به عربی گفتم: «اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمد رسول الله.» و دیگر هیچ حرفی نزدم. از پچ پچ های کشیش و پدرم فهمیدم که می خواهند مدتی مرا به آسایشگاه روانی بفرستند تا به خودم بیایم و از گمراهان نباشم.
در آسایشگاه با کسی هم اتاق شدم که سه بار اقدام به خودکشی کرده بود و ناامیدی در نگاهش موج می زد. از دیگران در مورد او پرسیدم و فهمیدم که اولین بار در زندان خودکشی کرده بود چون اعتقاد داشت حکم حبس در برابر گناه او ناچیز است. دومین بار خودش را جلوی ماشین انداخت تا از کودکی که او را در تصادف کشته بود طلب بخشش کند. فردای روزی که پدر و مادر کودک او را بخشیدند برای سومین بار اقدام به خودکشی کرد که او را به اینجا منتقل کردند.
برایم روشن شد که عذاب وجدان، او را به یاس مطلق رسانده است. می دانستم هیچ چیز در این دنیا اتفاقی نیست و اگر من نزدیک او هستم باید کاری برای نجاتش انجام دهم. پدرم کتاب انجیل را کنار تختم گذاشته بود تا به برکت آن هرچه زودتر از گمراهی نجات یابم؛ نمی دانست چیزی که آن را گمراهی می نامد تنها راه رستگاری است.
کنار تختش ایستادم و همانطور که به انجیل زل زده بودم آیاتی را از قرآن خواندم. پرستار چند قرص برایمان آورد، وقتی کتاب مقدس را در دستم دید لبخند زد و گفت: «اینطور که پیداست حالتان بهتر است.» من هم در جوابش لبخند زدم. وقتی دوباره تنها شدیم لحظه ای به هم اتاقی ام نگاه کردم، به سمت من برگشته بود. دوباره مشغول خواندن شدم.
“و هرگاه آنان که به آیات ما ایمان دارند نزد تو آیند، بگو: سلام بر شما باد. خدا بر خود رحمت را فرض نمود؛ هرکس از شما کار زشتی به نادانی کرد و سپس توبه کند و اصلاح نماید، البته خدا بخشنده و مهربان است.”
نیم خیز شد و روی تخت نشست. می دانستم آماده است که باز هم بشنود. پس کمی صدایم را بالاتر بردم و آیه 53 سوره زمر را خواندم: “ای بندگان من که بر نفس خود اسراف کردید از رحمت خدا ناامید نباشید بدرستی که خدا همه گناهان را میبخشد؛ همانا او بسیار آمرزنده و مهربان است.” به سمت من آمد و به صفحه ای که فکر می کرد از روی آن میخوانم نگاه کرد. کتاب را بستم و گفتم: «از حفظ خواندم.» صبح که بیدار شدم او هنوز در انجیل به دنبال آیاتی بود که برایش خوانده بودم. وقتی از گشتن خسته شد گفت: «آن چیزها را از خودت درآوردی تا مرا امیدوار کنی؟» گفتم: «چند آیه از قرآن، کتاب مقدس مسلمانان برایت خواندم.»
– پس چرا تظاهر کردی از روی انجیل می خوانی؟
– تا پرستار به پدرم بگوید که حالم خوب شده و میتوانم به خانه بروم و از طرفی حس کردم اگر فکر کنی اینها را از روی انجیل می خوانم زودتر باور می کنی.
– درست فکر کردی، باز هم برایم بخوان.
چند آیه دیگر که به خاطر داشتم برایش خواندم و او را در جریان مشکلات بعد از مسلمان شدنم گذاشتم. چند هفته بعد از مرخص شدن او، من هنوز در آسایشگاه بودم و با بیماران در مورد محمد و کتابی که آورد صحبت میکردم. پرستاران معتقد بودند من دیوانه ای هستم که با اعتقادات اشتباهم همه را مسموم می کنم. پس از آنجا بیرونم کردند. پدرم که این ماجرا را شنید برای همیشه طردم کرد.
بی هدف در خیابانی می چرخیدم که به محل سخنرانی یکی از مبلغان دینی رسیدم. صدایش از میکروفن پخش میشد: «بعد از سه خودکشی ناموفق به جایی رسیدم که فکر میکردم لایق مردن هم نیستم تا اینکه غریبه ای در آسایشگاه روانی آیه ای از قرآن برایم خواند، از رحمت خدا ناامید نباشید بدرستی که خدا همه گناهان را میبخشد. این آیه پرده ی ناامیدی را از جلوی چشمانم کنار زد و قلبم را سرشار از ایمان به خدای یکتا کرد…»
چند ماه از آن روز می گذرد و مدتهاست که برای سخنرانی در مورد اسلام باهم به شهرهای مختلف آلمان سفر میکنیم تا نقابی را که رسانه ها و افراد متعصب روی آن کشیده اند کنار بزنیم و به همه بگوییم که اسلام دین محبت و محمد پیامبر رحمت است.