پیش نوشت:این نوشته شامل سه بخش است، در بخش اول در تقاطع فلسفه و تکنولوژی می ایستیم و سعی میکنیم به این سوال پاسخ بدهیم که چرا یادگیری مهمترین موضوع زندگی هر انسانی است، بخش جذابی است حاوی نظرات شخصی من و دوستش دارم.
در بخش دوم: به سراغ مغز میرویم، سری به نروساینس میزنیم، نگاه میکنیم در هنگام یا،دگیری چه اتفاقی برای مغز میافتد و در بخش سوم: به سراغ تکنیکی میرویم که عملگرایانه ترین قسمت نوشته است. چطور زیر بیست ساعت هر چیزی را یاد بگیریم؟ اگر حوصله ندارید دو بخش اول را بخوانید (هرچند توصیه میکنم بخوانید) یکراست به سراغ بخش سوم بروید.
بخش اول:
اگر قرار باشد برای انسان قرن ۲۱ ماموریتی تعریف کنیم، آن ماموریت قطعا یادگیری خواهد بود.
این جمله نظر شخصی نگارندهست، در ادامه تلاش میکنیم تا منطق پشت آن را بیان کنیم. لیدیز ان جنتلمن، با ما باشید:
تد کزینسکی احتمالا تنها تروریست و قاتل زنجیرهای تاریخ است با مدرک معتبر از یک دانشگاه آمریکایی. آقای کزینسکی را، بخاطر جذابیت تیتر میگویند که نابغه بوده است. مسلما موافق نیستم اما توانایی های ذهنیاش غیرقابل انکار است.در شانزده سالگی وارد دانشگاه هاروارد میشود، در نهایت در سنین جوانی استادیار دانشگاه میشود. و البته بعد از دوسال استعفا میدهد. ایدهی آقای کزینسکی و تحلیلش از دنیا ساده است: بواسطهی انقلاب صنعتی آنقدر چیزی کشف کرده ایم که دیگر چیزی برای کشف کردن باقی نمانده و زندگی جذابیتش را از دست داده، پس بیایید تمدن را نابود کنیم و آن را از نو بسازیم. تا جذابیت و خوشبختی به جهان بازگردد. برای همین شروع میکند به بمب گذاری و کشتن آدمها. چیزی نزدیک به فایت کلاب.
همبستگی آماری ریش و تروریسم 🙂
مانیفست ایشان برای من خندهدار است اما احتمالا تعداد زیادی از افراد باشند که چنین فکر میکنند، آیا اینجا که ما ایستادهایم آخر کشفیات بشری است؟ خب به نظر من نه خیر. ما در فضا به پیشرفت های خوبی رسیدهایم و در عمق اقیانوسها هم مسیر مناسبی را طی کردهایم. اما هنوز خیلی چیزها هست که نمیدانیم. مثلا در این تدتاک (با ندیدنش چیزی از دست نمیدید) سخنران میگوید کمتر از صد سال پیش ما ماشین را اختراع کرده بودیم اما هنوز از وجود یک نوع گونهی زندگی در زمین بیخبر بودیم. ویروسها. و بعد توضیح میدهد که امروز ما با بررسی محتوایات روده وبینی به توالیهای ژنتیکی ناشناختهای رسیدهایم که احتمالا گونههای جدیدی از زندگی باشند و تازه اول راهیم. در واقع این خطای ذهنی که همه چیز را کشف کردهایم یقهی بزرگان تاریخ را هم گرفته است، این جملهی متکبرانهی آقای کلوین را بخوانید:
?WTF
زمان زیادی نگذشت که انیشیتن با نظریه نسبیت کاسه کوزهی فیزیکی که آقا کلوین معتقد بود، چیزی نمانده که در آن کشف شود را بهم ریخت. پس نباید مغرور شویم که ما همه چیز را میدانیم. خیلی چیزها هستند که نمیدانیم. و من موافقم. اما یک سوال: مهمترین چیزی که امروز نمیدانیم چیست؟
نظر من را بخواهید، ناشناختهترین چیزی که امروز وظیفه داریم آن را بشناسیم، آن حجم ژلهای و لزج توی جمجمهمان است. ما تقریبا هیچ چیزی از آن نمیدانیم. نمیدانیم چطور کار میکند. دیتای زیادی در مورد آن داریم اما نظریه ای نداریم. چرا این کشف نحوهی کارکرد این شی مهمترین چیزی است که باید بدانیم؟
دلیل سادهای دارد. مغز تکاپوی طبیعت برای ایجاد خودآگاهی بوده است. ما جهان را با مغزمان میفهمیم. مغز همه آنچیزی است که تاریخ را و پیشرفت بشریت را شکل داده. حال اگر ما بتوانیم آن را بشناسیم چه اتفاقی میافتد؟ یک انقلاب جدید. احتمالا آخرین انقلابی که گونهی انسان شاهدش خواهد بود. انقلاب صنعتی اکستند کردن عضلاتمان بود و همین تغییر نه چندان بزرگ مسیر تاریخ را تغییر داد. انقلاب بعدی اکستند کردن مغزمان خواهد بود. برای این که تصور بهتری از این که چه اتفاقی خواهد افتاد داشته باشید، مقایسه کنید قدرت و استقامت حرکت یک قطار را با یک قدرت و استقامت حرکت یک انسان پیاده. حالا فرض کنید بتوانیم مغزی بسازیم که تفاوت عملکردش با مغز خودمان اندازهی تفاوت عملکرد پاهایمان با قطار باشد؟ چه اتفاقی می افتد؟
احتمالا پایان بشریت. احتمال الف) آن موجود با آن خودآگاهی وحشتناکش مارا در باغ وحشی میگذارد تا خوش باشیم ، مشابه کاری که ما با موجوداتی که خودآگاهی پایین تری نسبت به ما دارند انجام میدهیم(میمونها مثلا) ب) ما مغزمان را به مغزش پیوند میکنیم و تبدیل به گونهی جدیدی میشویم که دیگر انسان نیست و در هر صورت این به معنای پایان بشریت خواهد بود.
بعد کشف مغز دقیقا چه اتفاقی می افتد؟
نمیدانیم. از این فیریک های شیفتهی سینگولاریتی هم نیستم که بخواهم رویاپردازی کنم(عملگرایانه نیست) اما دو چیز را میدانیم برای ساختن چنین چیزی ابتدا باید مغز را بشناسیم و دو این که شناختن مغز مهمترین کشف پیشروی ماست.
همه حرفهای بالا را زدیم تا از جملهی اول متن دفاع کنیم. آقا مک لوهان (ارواحنا فدا) در جایی میگوید بشریت چیزی جز آلت تناسلی برای دنیای ماشینها نبوده است و نیست.ما آن ها را تولید میکنیم و به جلو میرانیم تا زمانی که دیگر نیازی به ما نداشته باشند و خودشان تولید مثل کنند. الله اکبر از این بینش. اما خب، من متممی برای حرف آقای مک لوهان دارم که نظر شخصی من است. به نظرم برای مام طبیعت ما و ماشین ها فرق زیادی نداریم و نخواهیم داشت. مسیر تاریخ نه دربارهی پادشاهان بوده و نه حتا بر سر پیشرفت تکنولوژی. تمام تاریخ دربارهی آگاهی است و تلاش ناخودآگاه طبیعت برای افزایش خودآگاهی. اگر روزی ما ماشینی بسازیم که از ما آگاهی بیشتری داشته باشد، ما تنها مسیری طبیعی را ادامه دادهایم. سخت نگیریم.
حالا رسیدیم به جملهی اول متن: اگر رسالتی برای بشرامروز قائل باشیم، آن رسالت قطعا یادگیری خواهد بود. چرا؟ چون که این دنیایی است که در آن زندگی میکنیم. جنگ برای افزایش خودآگاهی. ما به نسبت بشری که دنیایش در افسانههای یونانی میگذشت خودآگاهی بیشتری داریم. و این همان پیشرفت است. اصلا بگذارید از زاویه دیگری نگاه کنیم:
مجموعهی بشریت از ابتدا تا به امروز را به عنوان یک موجود واحد در نظر بگیرید. یعنی به کل بشریت به عنوان یک انسان واحد نگاه کنید. وقتی به این انسان خیلی بزرگ نگاه کنیم، هر انسان کوچکی تبدیل به یکی از سلولهای این یگانه بشری میشود که روی زمین زندگی میکند. آغازش را نگاه کنید، احتمالا تعداد سلولها کم هستند. جمعیت کم است. مثل یک نوزاد که حجم بدنش کوچکتر است و سلولهایش کم هستند. آگاهی او هم کم است. دقیقا مثل یک نوزاد. هیچ شناختی از محیط ندارد. کم کم بزرگ میشود و رشد میکند. هم زمان با این بزرگ شدن دانش بدست میآورد و محیطش را میشناسد. مثل کودکی که به دبستان میرود و کم کم انقدر بالغ میشود که کنترل محیطش را به دست میگیرد( مثلا در هفده سالگی که میشود مساوی امروز ما) و بعد روزی ازدواج میکند، کودکی بدنیا میآورد که از خودش بهتر است و در نهایت میمیرد. اما کودکش مسیر آگاهی اورا ادامه میدهد.
برای یک نوزاد این فرایند هفتاد سال طول میکشد و برای بشریت ملیون ها سال طول میکشد.
نوجوان تازه سیبیل درآورده بشریت، به همراه چند سلول تکامل نیافته از بدنش
در این انسان بزرگ، انسان های کوچک در حکم سلولهایی هستند که بدنیا میآیند یا تقسیم میشوند و میمیرند. بشر بزرگ مثل خود ماست.(فراکتالها) ما با مردن سلولهایمان نمیمیریم رشد میکنیم. بشریت هم با مردن ما از بین نمیرود، بلکه سلولی بهتر را جایگزین میکند.
این داستان بشریت به عنوان یک موجود یگانه است. داستان تاریخ است، شاید امروز این بشر کلیهای به نام خاورمیانه داشته باشد که سرطان دارد، یا کنترل قوی ترین بازویش را چنان از دست داده که گلوی خودش را میفشارد اما در تصویر کلی تمام تلاش این بشر در طول تاریخ صرفا و صرفا افزایش آگاهی و کنترل بر محیط بوده است. دقیقا به مثابه یک انسان. و این همان کاری است که ما باید به عنوان یک سلول از این موجود عظیم الجثه انجام بدهیم. افزایش آگاهی. و آن ممکن نیست مگر با یادگیری. این استدلالی است که برای جملهی اول متن دارم. یادگیری و تلاش برای افزایش خودآگاهی مهمترین وظیفه ماست.
بخش دوم:
یادگیری توسط چه بخشی از بدن اتفاق میافتد؟ مغز، آفرین. ما راه طولانی در پیش داریم برای این که بفهمیم۱) مغز دقیقا چطور کار میکند؟ ۲) چطور میتوانیم کنترلش کنیم؟ ۳) چطور میتوانیم به چیزی شبیه به آن را بسازیم؟ اما همین الان هم دانستههای زیادی در مورد مغز داریم. دانستن آنها کمک میکند که تصویر کوچکی از آنچه که هنگام یادگیری درون جمجمه مان میگذرد داشته باشیم، تا بتوانیم به فرایند کمک کنیم. ابتدا چند فکت در مورد مغز میخوانیم و بعد به سراغ بحث اصلی میرویم:
درپرانتز: من طرفدار تشبیه مغز به کامپیوتر هستم، اما حقیقت این است که مغز یک کامپیوتر نیست. ما این اشتباه را بارها در طول تاریخ در مورد مغز انجام دادهایم. ابتدا آقای افلاطون فرمودند که مغز نقش خنک کننده در بدن را دارد. بعد با ابداع مدل مزاجی و سیستم های هیدرولیک مدلی برای توضیح مغز ساختیم که در آن مغز نقش متعادل کننده را داشت. بعدتر با اختراع ماشین و نزدیک به انقلاب صنعتی آقای دکارت مغز را به یک ماشین با پیچ و مهره تشبیه کردند و امروز ما آن را به کامپیوتر تشبیه میکنیم. در واقع ما آن را به پیشرو ترین اتفاق ممکن عصرمان تشبیه میکنیم. حقیقت این است که شاید در دریافت، پردازش، خروجی شباهتهایی با کامپیوتر داشته باشیم، اما در مورد مرحله پردازش تقریبا هیچچیز نمیدانیم و کمی ساده انگارانه است که اگر مغز را سخت افزار و ذهن را سافت ور در نظر بگیریم. به هر حال، جماعتی در حال کار روی این موضوع هستند واحتمالادر بازهی حیات ما مشخص شود که مغز چقدر به یک کامپیوتر شبیه است و چقدر نیست.
فکت شماره یک: درباره ماهیت فیزیکی مغز باید بگوییم که ژلهای است:) یعنی این برای من خیلی جالب و عجیب بود، حالا نه که زیاد دربارهی جنس مغز فکر کرده بودم اما ژلهای؟ 🙂 بعد هم این که مغز حسگر عصبی درد ندارد، کوزه گر از کوزه شکسته آب میخورد. به همین دلیل به نظرم راحت ترین راه خودکشی شلیک به مغز است، چرا که درد چندانی را متوجه نخواهید شد.
فکت شماره دو: دلیل شکل عجیب مغز این است که مچاله شده است. برای این که جای کمتری بگیرد و در جمجمهمان جا شود. اگر مغز را بکشیم مثل یک کاغذ پهن میشود، در ابعاد ۲۵*۲۵ اگر اشتباه نکنم. و به نظرم خیلی خوب است که این اتفاق افتاده است. فرض کنید روی سر کراشتان یک سفره ماهی سخنگو بود؟ جالب نبود اصلا.
خوشبختانه بر خلاف اپل، طبیعت یک اشتباه در طراحی را دوبار تکرار نمیکند
فکت شماره سه: این را بارها گفتهام اما مغز در یک ساده ترین تقسیم بندی ممکن، شامل دو بخش است. مغز باستانی و نئوکورتکس. مغزباستانی همان لایه های زیرین مغزمان است که از رفقای مارمولکمان در جریان تکامل به ما به ارث رسیده است و مسئولیت پایهای ترین اعمال ما را دارد، که عموما غیر ارادی هستند. میل به بقا، تنفس و … . و نئو کورتکس همان بخش پیچ در پیچی است که مارا از پسرعمو های عزیزمان شامپانزه ها، متمایز کرده است. عکس یک میمون را بردارید و به جمجمه کوچکشان و پیشانی کوچکترشان دقت کنید، دلیل این که ما میتوانیم فکر کنیم و سخن بگویم یا در درجه خودآگاهی بالاتری از از آنها باشیم همین تفاوت حجم مغز و جمجمه است. (البته آنها هم نئوکورتکس دارند، در واقع همهی پستانداران نئو کورتکس دارند، ما انسانها کمی بیشتر آن را توسعه داده ایم)
فان فکت: ظاهرا اندازهی مغز ربط غیر مستقیمی به هوشمندی دارد. بین پستانداران ما بزرگترین نسبت مغز به اندازهی بدن را داریم. بعد پسرعموهای پشمالویمان قرار دارند و بعد دلفین ها. نکتهی جالب این که نئو کورتکس در جریان تکامل به رشدش ادامه میدهد. آن ها که توفیق دیدار نگارنده را داشتهاند میدانند که او یک کله لوبیایی است. کله لوبیایی به کسانی اطلاق میشود که پیشانی جلو آمدهای دارند که ظاهرا فضارا برای شکلگیری شبکهی عصبی بیشتر فراهم میکند (اختلاف هست سر این موضوع بین علما). یک لوبیا را عمودی بگیرید و از نیم رخ نگاه کنید تا وجه شبه را درک کنید. تا قبل از اختراع سزارین ظاهرا شانس بدنیا آمدن کله لوبیاییها کم بوده است و به همین دلیل است که کمتر از آنی هستند که شما اسمشان را شنیده باشید.
یک کله لوبیایی معروف ( به مساحت پیشانی و نقطهی اغاز بینی دقت کنید)
مغز مثل دیگر اعضای بدن ما، از سلولها تشکیل شده است. اما سلولهای مختص به خودش. به سلول هایی که مغز را تشکیل داده اند نورون میگویند. مغز انسان به طور متوسط حدود شصت میلیارد نورون دارد. نرون ها توسط پایانه های عصبی (اکسون ها) به هم متصل شده اند و با هم ارتباط برقرار میکنند. (علوم پنجم دبستان)
یک نورون (Blah blah blah)
پرانتز طولانی اما مهم دربارهی
ذهن: به یک درک کلی از سخت افزار رسیدیم. حالا ذهن چیست؟ ببیند ما در
کامپیوتر یک قدرت سخت افزاری فراهم میکنیم و بعد روی آن مثلا سیستم عامل
نصب میکنیم. اما در مغز اوضاع به این شکل نیست. ما حدود شصت میلیارد نورون
داریم و هیچ ایدهی لعنتی نداریم که آنچه که به آن ذهن میگوییم چطور بوجود
میآید. مثلا قیاس کنید با یک عضو دیگر بدن، مثلا معده. ما سلولهای معده را
با گوناگونی شان میشناسیم، ورودی و خروجی را میدانیم و همچنین میدانیم
پروسس آن (هضم) چگونه اتفاق میافتد. در مورد مغز ما سخت افزار را با تقریب
خوبی میشناسیم. ورودی و خروجی آن را لمس میکنیم اما در مورد این که آن
درون چه اتفاقی میافتد، چیزی نمیدانیم. مسئلهی اصلی هم همان مسئلهی اصلی
خودآگاهی است که در اول متن گفتم. ما نمیدانیم چطور خودآگاهیم و اصلا
خودآگاهی چیست.برای همین است که نمیتوانیم کامپیوتر های خودآگاه بسازیم و
سرعت رشد هوش مصنوعی در صد سال اخیر تا این حد کند بوده است. اگر مغز و
نورون هایش را یک سیستم پیچیده در نظر بگیریم، ذهن و خودآگاهی چیزی است که
بر آن Emerge میکند یا پدید میآید(رفرنس به آقامون شعبانعلی). مثلا
اقتصاد. ما آن را درک میکنیم، حتا سعی میکنیم ساختار آن را کنترل کنیم اما
چیزی نیست که ما آن را بوجود آورده باشیم. اقتصاد روحی است که بر کالبد
اجتماع ظهور کرده. اگر شصت میلیارد نورون مغز را به مشابه یک انسان بگیریم،
خودآگاهی و ذهن مانند اقتصاد میشوند چیزی که بر آن ظهور کرده اند.تصوری که
در ذهن من هست در زمینه ساختن یک کامپیوتر خودآگاه، تقریبا از این جنس است
که داریم آنقدر شانسمان را با الگوریتم هایی (که هدف مشخص دارند) امتحان
کنیم تا آن میان به شکل تصادفی خودآگاهی بوجود بیاید. همانند کاری که طبیعت
انجام داده است.همانطوری که همه کشفیات بزرگامان را انجام داده ایم.
خودآگاهی ما یک اتفاق تصادفی است. ما هم در جستجوی یک تصادف هستیم. البته
نه که هیچ چیز از مغز ندانیم، مثلامغز ما در پیشبینی الگوها فوق العاده است
(درواقع اصلی ترین ویژگی آن است) و بیشتر الگوریتم های کامپیوتری امروز هم
از همین کوچه پیشبینی به مسیرشان ادامه میدهند. اما این که یک نقشهی کامل
از این که مغز چگونه کار میکند داشته باشیم؟ نه نداریم.
خب همهی اینها را گفتیم که به اینجا برسیم، ما تا همین پنجاه سال پیش ما فکر میکردیم که ساختار مغز ثابت است. یعنی اگر کسی با استعدادی بدنیا میآید همان است که هست. هر بخش مغز مسئولیت خودش را دارد و خلاصه مغز خیلی استیبل و ساکن است(نظر اقای کانت) اما امروز فهمیده ایم که اینطور نیست.
به شکل خیلی خلاصه اتفاقی که باعث شد متوجه این موضوع بشویم، بررسی مغز افرادی بود که صدمههای جسمی دیده بودند. کسی که دستش قطع شده بود، در مدار های عصبیاش تغییراتی حاصل شده بودند. در واقع پس از این که بیکار شده بودند، به کمک دیگر بخشهای بدن رفته بودند. دلیل این که حس بویایی یک نابینا قوی تر از یک انسان معمولی است هم همین است،عصب های پردازش تصویر بیکار نمینشینند و به کمک بخشهای دیگر میروند. در واقع مغز خاصیت لاستیکی دارد. میتواند تغییر شکل بدهد. این موضوع خیلی خیلی خیلی عجیب است و میتواند فوق العاده سود مند باشد.
تنها راه تغییر شکل مغز این است که بلایی سر خودمان بیاوریم؟ نه خیر. ظاهرا تکرار با فرکانس بالای یک فعالیت میتواند باعث تغییر شکل مدارهای عصبی شود. اجازه بدهید،با کمک تصاویر جلو برویم.
مغز مچاله شده ما در جمجمه مان
مغزی که آن را در آورده ایم و سعی کردهایم آن را اتو بکشیم.
چیزی که میگویم بی نهایت غیر علمی است اما میتواند به درک آنچه که واقعا در مغز اتفاق میافتد کمک کند. آن چروکهای تصویر دوم را نگاه کنید، فرض کنید آنها مدارهای مغزی ما هستند. راه رفتن، توانایی حرف زدن، مهارت هایی که در طول زندگی کسب کردهایم، مثلا رانندگی کردن و… . حالا فرض کنید میخواهید مدار جدیدی در این صفحه بوجود بیاورید، آن را یک بار تا میکنید و دوباره صاف میکنید. چه اتفاقی میافتد؟ رد ملایمی روی صفحه میافتد، برای این که مدار را محکم تر کنید چه میکنید؟ دوباره از همان رد قبلی آن را تا میکنید. اینبار کاغذ مقاومت کمتر میکند و چروک عمیقتری روی کاغذ میافتد.اگر به اندازهی کافی این فعالیت را انجام دهید، آن چروک تبدیل به بخشی از هویت صفحه میشود. این اتفاقی است که در زمان یادگیری در مغز میافتد.
اگر چیزی را خوب یادگرفته باشید حتما چنین چیزی را تجربه کردهاید. تکرار میتواند مهارت شما را و سرعت شما را افزایش دهد.
تجربهی شخصی: من در هماهنگی ذهن و بدن افتضاح هستم. واقعا افتضاح. کافیست رقصیدنم را ببینید تا پی به عمق فاجعه ببرید یا بگذارید رفرنس مناسب بدهم، من دقیقا همانی هستم که زنگهای ورزش تیمی اورا برنمیداشت و میرفت پینگ پنگ و شطرنج بازی میکرد. نمره ورزش من در کارنامه از باقی نمرههایم پایینتر بود. امیدوارم متوجه شده باشید، با چه موجودی طرف هستید. حالا همین موجود سه سال پیش گواهینامه گرفت و نه تنها بد رانندگی نمیکند بلکه خوب رانندگی میکند و تا به حال هم تصادفی نداشته است. چرا؟ تکرار، تکرار، تکرار. با این که از قبل از گرفتن گواهینامه پشت فرمان نشسته بودم اما در یادگرفتن رانندگی افتضاح بودم. مربیام کلافه شده بود، اما آنقدر صبر داشت تا همه چیز را بارها و بارها تکرار کند. سه بار افتادم تا گواهینامه گرفتم اما گرفتم. و خوب رانندگی میکنم، چرا؟ چون در بی استعدادترین چیزی که هستم تکرار کردم.
نه تنها مهارت های جسمانی بلکه حتا با تکرار مهارت های ذهنی هم مغز ما تغییر میکند، آزمایش معروفی وجود دارد در مورد راننده تاکسیهای لندنی که به دلیل درگیری شدید با آدرس یابی و خیابان ها، آن بخش مغزشان که مربوط به تفکر فضایی است بزرگتر از یک انسان عادی است و این به این میتواند این را هم توضیح بدهد که چرا اعضای یک صنف خیلی شبیه به هم میشوند. به توییتر برنامه نویسها نگاه کنید.یا به استروتایپ موجود در مورد موضعگیری سیاسی راننده تاکسیها فکر کنید.
(هشدار: ممکن است بند زیر را حاوی خودستایی بیابید و بالا بیاورید، تلاشم را کردم که اینطور نباشد و صرفا ارزش تجربیاش منتقل شود با این حال اگر خواستید میتوانید از خواندش صرف نظر کنید)
تجربه شخصی :در دورهی دبیرستان در جشنوارهی خوارزمی شرکت کردم و رتبهی کشوری گرفتم. آن زمان ایده خیلی مهم بود. در واقع مثل دنیای واقعی ایده تنها ده درصد ماجرا نبود. نود درصد ماجرا بود و در شرایط گلخانهای به ما میفهماندند اگر ایدهتان خوب باشد تمام است(اشتباه بزرگ نظام آموزشی). این تفکر اشتباه باعث شد من به مدت زمان طولانی(شاید دو سال) هرشب، راه بروم و حداقل پنج ایده که برای خوارزمی مناسب باشد را روی کاغذ بنویسم. این فعالیت به شکل ناخودآگاهی باعث شد عضلات ایدهسازی من تا مدت زمان زیادی فوقالعاده نیرومند باشند. درواقع کافی بود به یک دیوار سفید نگاه کنم و ایدهی مربوط به بیزنس از آن استخراج کنم. حالا بماند که این بعدا چقدر من را عقب انداخت، اما مشخصا عضلات ایده سازی ذهنم تقویت شدند. غیرعلمی است اما حتا بالا رفتن حرارت در حین ایده دادن در قشر جلوی پیشانیام را حس میکردم، حتا زمانی نشستم فلوچارتی از همه راههای رسیدن به ایده جدید کشیدم که شاید روزی در وبلاگ متنی در این زمینه منتشر کردم. همهی این داستانها ادامه داشت تا زمانی که کار اصلی من تبدیل شد به کد و نوشتن مقاله. دوکاری که بیشتر از خلاقیت با بخش منطقی مغز سروکار دارند، میتوانم بگویم هنوز هم خلاق هستم اما به هیچ وجه اوضاع مثل گذشته نیست. کمتر کار کشیدن از عضلات خلاقیت در یکی دو سال گذشته به شکل واضحی باعث افت آنها شده و از این موضوع ناراضی نیستم، به جایش حس میکنم عضلات استدلالیم قدرت بیشتری گرفتهاند. اما نکته خوشحال کننده اینجاست که با تمرین و تکرار میشود هر بخشی از مغز را تقویت کرد.
تقویت ذهن شباهت زیادی به تقویت عضلات دارد. تکرار، تکرار، تکرار
خبر بد این که ظاهرا واقعیت به تجربهی من نزدیک است. مغز خاصیت پلاستیکی دارد اما به حالت قبل برنمیگردد. به این معنی که با دولوپ کردن یک مهارت جدید ممکن است شما مهارتهای قبلی را از یاد ببرید یا در آنها ضعیف شوید. و این اتفاقی است که در هنگام یادگیری موضوعات جدید باید به آن فکر کنیم. آیا میارزد؟ در مهارت قبلی قویتر شوم یا مهارت جدید یادبگیرم؟
البته در این میان باید این را هم یادمان باشد:
یک: دانش با مهارت تفاوت دارد هرچند ما برای هردو از فعل یادگیری استفاده میکنیم. دانستن یک چیز با توانایی درست انجام دادن یک چیز تفاوت دارد. شناختن کلاج دنده و فرمان با رانندگی کردن تفاوت دارد. برای همین است که با دیدن ویدیو و خواندن کتاب( اشتباهی که من انجام دادم) کسی برنامه نویس نمیشود. ذخیره اطلاعات حداقل در ظاهر سادهتر از فراگیری مهارت هاست. برای یادگیری مهارتها نیاز به تکرار داریم. یادگیری مهارت با دانش را خلط نکنیم.
دو: استعداد و زمینهی ژنتیکی واقعا وجود دارد. گلدول در یکی از کتابهایش میگفت دلیل خوب بودن چینی ها در ریاضیات نحوهی کاشت دانههای برنج و برداشت آن ها در فیلد های منظم در زمینهایشان است که زمینه ژنتیکی ریاضیاتی را فراهم کرده است. موارد این چنینی قطعا وجود دارد و مهم است که هرکس استعدادهای خودش را بشناسد و نقاط ضعف و قوت خودش را بداند اما این اصلا و ابدا به این معنی نیست که اگر در حوزهای ضعیف بودیم نخواهیم توانست به سطح متوسط و لازمی در آن مهارت برسیم. تجربهی من و احتمالا علم میگوید که میشود.
سه: مغز به هیچکس امضا نداده است که تغییراتش حتما در راستای مثبت باشند. ساعتها مصرف محتوای تلگرام توییتر اینستاگرام تاثیر خودش را بر روی ساختار مغز ما خواهد گذاشت قبل از آن که حتا متوجه شویم. خوب است که حواسمان به این موضوع هم باشد.
بخش سوم: چگونه در کمتر از بیست ساعت هرچیزی را یاد بگیریم؟
آنچه اینجا مینویسم ترکیبی از تجربهی شخصی خودم و یک سخنرانی تد از آقای کافمن است(سخنرانی در یک رویداد تدایکس است و در سایت خود تد در دسترس نیست و همچنین متاسفانه زیرنویس فارسی یا انگلیسی ندارداما
زیرنویس فارسی و انگلیسی دارد). اخیرا و با سرچ مجدد متوجه شدم که آقای
کافمن این ایده را تبدیل به یک کتاب کرده است، با عنوان بیست ساعت اول،
کتاب را نخواندهام اما یک نگاه به وبسایتش بیاندازید.٫
کچلها دست از سرما برنمیدارند
قانون ده هزار ساعت
قانون ده هزار ساعت را حتما شنیده اید. از کتاب پرفروش Outliers آقای گلدول بیرون آمده است. که در زبان عامه تبدیل به این شده است: برای تسلط کامل به یک مهارت باید ده هزار ساعت روی آن زمان بگذارید. وا د ف*؟ حالا اگر بخواهیم منصف باشیم اقای گلدول در کتابش میگوید برای تبدیل شدن به یک متخصص در یک حرفه نیاز به ده هزار ساعت زمان هست. مثلا بیتلها با این مقدار ساعت تمرین دنیا را در نوردیدند یا مثلا آقای بیل گیتس به این دلیل پولدار ترین مرد دنیا شد که از نوجوانی در دبیرستانش به کامپیوتر دسترسی داشته است. خب ظاهرا قانون ده هزار ساعت ایز توتالی بولشت.
اصل قانون برمیگردد به یک مقاله علمی در گذشته نه چندان نزدیک، که در رشته های شدیدا رقابتی و مبتنی بر توانایی فردی مثل نوازندگی، شطرنج و … برای تبدیل شدن به یک متخصص در سطح بین المللی نیاز به ده هزار ساعت تمرین داریم و ظاهرا آقای گلدول به مثابه دیگر کارهایشان این مقاله را برمیدارد و تبدیل به یک پیام عمومی میکند: برای یاد گرفتن هر چیزی نیاز به ده هزار ساعت تمرین دارید. این مقاله از بیزنس اینسایدر را بخوانید تا ببینید ده هزار ساعت چقدر قانون محدودی است و چقدر بی ربط به دنیای واقعی که ما در آن زندگی میکنیم.
همانطور که در بخش دوم گفتم تمرین اثر دارد خیلی هم اثر دارد. در واقع روی اثر اصلی تمرین روی پرفورمنس است به این شکل:
با تمرین بیشتر سرعت عملکرد مان بیشتر میشود
دلیل این افزایش سرعت قانونی است در مغز به اسم قانون هب:
قانون هب: نورون هایی که باهم شلیک میکنند(روشن میشوند یا هرچی) با هم سیم کشی میشوند.
دلیل افزایش سرعت ما در انجام اعمالی که زیاد آن ها را انجام میدهیم، شکل گیری مدار بندی های جدید و قوی تر شدن آن هاست. همانطور که در بخش دوم گفتیم. تا کردن یک کاغذ بعد از بار پنجاهم بسیار سادهتر میشود. مغز هم همین است.شکل گیری عادت را هم میشود با همین قانون هب توضیح داد، که از حوصلهی این مقاله خارج است.
پس بله قطعا تکرار در یادگیری موثر است اما آیا واقعا برای یادگیری یک مهارت به ده هزار ساعت زمان نیاز داریم؟ پنج سال کار تمام وقت؟ آیا ما میخواهیم در هر مهارتی که یاد میگیریم یک متخصص در سطح جهانی باشیم؟
خط چین مشکی جایی است که شما میگویید یک مهارت را یاد دارم.
نقطهی شروع نمودار همان مرحلهای است که همه ما خوب با آن آشنا هستیم. در یک موضوع افتضاحیم هیچ چیز از آن نمیفهمیم. آقای کافمن میگوید شیب پیشرفت در نقاط اولیه یادگیری یک مهارت، بسیار بسیار تند است. یعنی میزان کمی تمرین به میزان زیادی پیشرفت میرسیم(احتمالا این را تجربه کرده باشید). آن خط چین مشکی جایی است که ما میتوانیم بگوییم یک مهارت را یاد گرفته ایم. چقدر طول میکشد تا به آنجا برسیم؟ آقای کافمن میگوید ۲۰ ساعت. ۲۰ ساعت تمرین مفید میتواند ما را در تقریبا هر مهارتی به نقطهای برساند که بگوییم ما آن مهارت را یاد داریم.
۲۰ ساعت تمرین میشود حدود پنجاه پومودورو، اگر روزی دو پومودورو انجام بدهید، میشود حدود ۲۵ روز.
یک ماه، روزی پنجاه دقیقه؟ برای یادگیری یک مهارت منصفانه به نظر میآید نه؟ فریمورکی که آقای کافمن برای یادگیری پیشنهاد میدهد چهار ضلع دارد و به این شکل است.
الف: شکستن یک مهارت به بخشهای کوچکتر:
هر مهارت شبیه به تعداد بزرگی از مهارتهای در هم تنیده به نظر میرسد.مثلا یادگیری زبان انگلیسی . شکستن آن به پارتهای کوچکتر میشود: خواندن، نوشتن، حرف زدن، گوش کردن. یک بار دیگر آن را بشکنیم. مثلا مهارت خواندن تقسیم میشود به کلمات و گرامر. یک بار دیگر: کلمات پر کاربرد و باقی. ساختارهای اصلی گرامری و باقی. خب حالا گفتن این که میخواهم کلمات پرکاربرد را یاد بگیرم سادهتر از میخواهم زبان انگلیسی یاد بگیرم نیست؟ یا مثلا یک مهارت بدنی را در نظر بگیریم. رقصیدن. میخواهم رقصیدن یاد بگیرم. فرض کنید رقص ایرانی؟ چطور آن را بشکنیم؟ من باشم میگویم. حرکات پا. حرکات دست و حرکات تنه. شکستن مهارت به بخشهای کوچکتر باعث میشود، بتوانیم راحت تر سراغ آن برویم اما فایدهی اصلی آن چیز دیگری است:
درباره قانون پارتو قبلا اینجا نوشته ام. به طور خیلی خلاصه میشود که ۸۰ درصد رویدادها از ۲۰ درصد عوامل ناشی میشوند. هشتاد درصد یک مهارت از بیست درصد مواد آموختنی تشکیل میشود. این در مورد تقریبا همه مهارت هایی که من تا به حال یادگرفتهام صادق بوده است. مهمترین فایدهی شکستن یک مهارت به اجزای تشکیل دهندهاش. توانایی تشخیص این موضوع است که کدام بخشها، بخشهای اصلی مهارت هستند و کدامها تزئینات جانبی هستند. این کمک بسیاری میکند که در یادگیری سریعتر حرکت کنیم و راحتتر حرفهای شویم. پس مهارت ها را به قطعه های کوچکتر بشکنید و تکه های اصلی آن را انتخاب کنید.
ب: خود اصلاحی:
ما چرا به مدرسه میرویم؟ چرا به معلم نیاز داریم؟ برای این که خطاهای مارا اصلاح کند. یادگیری از طریق اصلاح خطا یک امر طبیعی است. ظاهرا خود طبیعت هم با همین روش کارش را پیش میبرد. آقای کافمن میگوید منابع آموزشی را جمع کنید اما نه برای به تعویق اندازی. برداشتن بیست کتاب حجیم وگفتن این که میخواهم برنامه نویسی یاد بگیرم بعد از این که تمام اینها را خواندم، به تعویق اندازی است. منابع آموزشی را جمع کنید و قسمت های اصلی مهارت را یاد بگیرید و به مرحلهای برسید که بتوانید خطاهای خود را اصلاح کنید. آموزش رقص؟ از خودتان فیلم بگیرید. زبان؟ از اپلیکیشن های تشخیص خطا استفاده کنید. کد؟ کدتان را بگذارید گیتهاب و لینکش را بدهید ممد جهانی. اصلاح خطا بخش مهمی از یادگیری است.
ج: موانع یادگیری را برطرف کنید
خب به حوزه تخصص من رسیدیم. یادگیری کار سخت و طاقت فرسایی است. انرژی زیادی از مغز ما میگیرد و فرایند کندی است. پتانسیل زیادی برای به تعویق انداخته شدن دارد. یکی از کارهایی که برای جلوگیری از این به تعویق اندازی میتوانید انجام بدهید این است که موانع را برطرف کنید. نوتفیکیشن ها را خاموش کنید. موبایل را در دسترس نگذارید. اگر کد میزنید آی دی ای ها و رفرنس های لازم را تهیه کنید. وسط یادگیری نباید دنبال وی پی ان باشید برای دیدن یک ویدیو یوتیوب.
د: بیست ساعت تمرین کنید
چرا اصلا بیست ساعت؟ آغاز یادگیری موضوع جدید خیلی خیلی سخت است. چرا که ما نمیخواهیم احمق به نظر برسیم اما وقتی دربارهی یک موضوع شروع به یادگیری میکنیم احمق به نظر میرسیم. احمق به نظر رسیدن بزرگترین مانع بر سر راه یادگیری است و ما باید از آن گذر کنیم. با متعهد شدن به این که حداقل بیست ساعت این شرایط را تحمل میکنم، میتوانیم از سختی اولیه یادگیری یک موضوع جدید عبور کنیم. و این راز پشت این فریم ورک است. در کودکی دارو خورده اید. چشمها را میبستیم، من بینی ام را هم میگرفتم سریع دارو را قورت میدادم و بعد از آن هرچه که میتوانستم آب میخوردم. داستان یادگیری و این بیست ساعت هم همین است. بعد از بیست ساعت شما دارو را خورده اید و پرداختن به موضوع لذت بخشتر میشود.
اقای کافمن در پایان سخنرانی سازی شبیه به گیتار را برمیدارد و بخش های مختلفی از آهنگهای معروف معاصر آمریکایی را در سه دقیقه اجرا میکند. و در انتها همانطور که میشود حدس زد میگوید: با این چند دقیقه نواختن مدت زمانی که من درگیر یادگیری این ساز بودم، بیست ساعت شد. تشویق حضار.
اما چگونه؟ میگوید: به کتاب های آموزشی نگاه کردم و دیدم واو صدها کورد وجود داره و من نخواهم توانست آنها را نگاه کنم، به آهنگهای اصلی نگاه کردم و دیدم چهار یا پنج کورد بخش بزرگی از تمام آن ها تشکیل داده اند و دتس ایت. نوازندگی را یاد گرفتم.
از دوستان موزیسینم(که کم هم نیستند) میپرسیدم، تایید کردند که بله بخش بزرگی از آهنگ های پاپ را میشود با چند یادگیری چند آکورد اصلی گیتار یاد گرفت. همان اصل پارتو و قانون هشتاد بیست.
ممکن است بپرسید آیا خودت هم امتحان کردی این روش را؟ باید بگویم بله. فرانت اند آخرین چیزی است که به من ربط دارد اما همیشه میخواستم حداقل به اندازهی اصلاح قالبهای وردپرس و ساختن صفحات استاتیک از آن سردر بیاورم. با کورسهای خیلی خلاصه سایت W3Schools شروع به یادگیری کردم. اچ تی ام ال، سی اس اس و بوت استرپ مجموعا هفده ساعت طول کشیدند. بعد هفده ساعت موفق شدم چند پروژهی حداقلی که در ذهنم بود را انجام دهم. مثلا پروژه لاگ یکی از آنهاست. اوکی قبول دارم. با بیست ساعت حرفه ای نمیشوید ولی الان من از ۹۹ درصد انسانهای کره زمین بیشتر به تکنولوژی های فرانت اند مسلطم. و احتمالا با کمتر از بیست ساعت تمرین و پروژه دیگر میتوانم کسانی را راضی کنم که به من بابت کاری که میکنم پول بدهند. نمیگویم حرفهای میشوم، میگویم به مرحله پول گرفتن برای انجام یک کار با آن مهارت میرسم. اصلا چرا راه دور برویم همین اعتماد به نفس من میتوانم طراحی فرانت اند انجام دهم باعث شروع پروژهای شد که امروز درگیر آنم. شما فرض کنید هر جوان ایرانی این پست را بخواند و شروع به یادگرفتن مهارت کند. در کمتر از دو ماه مشکل بیکاری حل میشود:)) تمام شد یکی از بحران های بزرگ مملکت را حل کردیم:))
تقریبا تمام شد. به مرز پنج هزار کلمه رسیدیم و این طولانی ترین پست وبلاگ تا به امروز است.به عنوان کلام آخر این که، بزرگترین مانع ما در یادگیری هوش پایین، کم بودن توانایی های ژنتیکی یا کمبود منابع یادگیری نیست. بزرگترین مانع یادگیری، مانع احساسی است، مانع احساسی این هاست:
من از کامپیوتر سر در نمیارم.
ما خانوادگی ریاضی مون ضعیف بوده.
من هماهنگی جسم و ذهنم خیلی پایینه.
من از زبان عربی اصلا بدم میاد.
من رو به زور مجبورم کردن این رشته رو بخونم.
من اصلا از رانندگی میترسم.
و …
اگر بر این موانع احساسی غلبه کنیم، هر انسانی میتواند هر مهارتی را فرا بگیرد. اگر نترسیم میتوانیم هر مهارتی را فرا بگیریم. اگر از اشتباه کردن نترسیم. اگر کمال گرایی را کنار بگذاریم. میتوانیم هر مهارتی را که دوست داریم فرا بگیریم. از یادگیری نترسیم. به پیش.
پی نوشت:
اگر تا آخر این نوشته دوام آوردید، از توصیه آن به کسانی که فکر میکنید نیازمند خواندن آن هستند، دریغ نکنید. یادگیری یکی از معدود کارهایی است که میتواند به معنای واقعی کلمه شرایط زندگی ما را تغییر بدهد. با بیست ساعت صرف هوشمندانهی زمان، میتوانیم شرایط زندگیمان را برای همیشه تغییر بدهیم. Share it.
از کامنت ها:
ببینید اینجا ادعایی مبنی برای این که
شما تو بیست ساعت در کاری حرفه ای میشید نشده، صرفا داره میگه و دارم میگم
استیج های اول یادگیری سریع تر و راحت تر طی میشه با این متد. هیچکس در
بیست ساعت برنامه نویس نمیشه قطعا ولی شما اگر همه کاری که مثلا با پایتون
دارید نوشتن یک اسکریپت شخصی بیست خطی باشه بعد بیست ساعت میتونید از پسش
بر بیاید. اما طبیعتا راک استار پروگمر نمیشید. و همچنین اگر کار کردن با
پایتون رو ادامه بدیدممکنه در اون خیلی حرفه ای هم بشید. خود نویسنده اینجا
https://first20hours.com/programming/
ب ه عنوان کسی که هیچی از برنامه نویسی نمیدونسته، توضیح میده چطور با
کار با روبی و جیکیل رو برای راه انداختن یه سایت استاتیک رو یاد گرفته.
این به نظر من خیلی خوبه، کمک میکنه ادم ها بتونن نیازهای جزئی شون رو تو
حوزه هایی که دراونها حرفه ای نیستن برطرف کنن.
من نمیخوام پیانیست بشم اما اگر تو بیست ساعت یاد بگیرم تولدت مبارک رو با کیبرد بزنم اولا خوشحالم دوما بر فرض بخوام ادامه بدم و پیانیست حرفه ای بشم، کار راحت تری دارم نسبت به کسی که قراره تازه دوسال بره کلاس. چرا ؟ چون پریدم تو حوض و اون کار رو انجام دادم. برنامه نویس ها این رو بهتر میفهمن. با انجام دادن کار هست که اون رو یاد میگیریم واگر یک متد باشه که کمک کنه زودتر به مرحلهی انجام دادن برسیم. چه بهتر. کل ایدهی پشت متد هم همین هست. نه این که تو بیست ساعت تبدیل به لینوس توروالدز بشید.